Apr 08 2004
در همسایگی ما مردی مرد.
در همسایگی ما مردی مرد. پس پریروز خبر مرگش را شنیدم. دختر برادرش این خبر را به من داد، آخر چندسال پیش در مراسم مرگ پدرش شرکت کرده بودم،دختر را می گویم، هر دو برادر درهمسایگی ما زندگی میکردند. پدرش را بخوبی میشاختم حدودآ شانزده هیوده سالی میشد. انسانی بود آرام و منطقی. از این نظر که هر دو از دین بری بودیم بحث های زیادی باهم در این زمینه داشتیم.
مرگ را به همان شکلی مینگریست که اکثر ما تولد و زندگی را مینگریم، “جزئی تفکیک ناپذیر از زندگی”، نه کمتر نهبیشتر. از این رو همیشه طنزهایش در این زمینه خنده آور بود، انسان شوخی بود. یادم میآید روزی بحث بر سر این بود که در آینده نه چندان دور دولت نروژ توانایی پرداخت این همه مخارج ملتش را که روز بروز پیرتر میشوند را نخواهد داشت با خنده گفت: به دولت پیشنهاد میکنم در سن مشخصی سیانور برای مسن ها تجویز کند تا از شر پیرها خلاص شود، بهمین راحتی. تا آنجایی که میدانم در این گفتارش هیچ گونه اثری از شوخی نبود وبسیار جدی این موضوع را مطرح کرد.
یادم میآید بحثهای زیادی در باره مذهب داشتیم و هر دو در این موضوع هم نظر بودیم که مذهب بدون ترس ازمرگ، هیچ پایگاهی نخواهد داشت. دلیل می آورد که فکرش را بکن مذاهب بدون ترس از مرگ و روز قیامت و جهنم و بهشت دیگر چیزی نخواهند داشت تا مردم را بترساند و آنها را مجبور به اطاعت کند.
یادم میاید آخرین باری که در بیمارسان به ملاقاتش رفته بودم به من گفت می دانی تو تنها کسی هستی که هر روز به دیدنم میآیی. گفتم بخاطر این است که میترسم بمیری و من تورا ندیده باشم. خندید و گفت چه فرقی میکند یک روز کمتر یک روز بیشتر. دوباره تکرار کرد ترس از مرگ را مذاهب بوجود آوردهاند تا حکومت کنند وگرنه فرقی بین مرگ و خواب وجود ندارد تنها فرقش این است که ابدی است، مگر تو از خواب طولانی لذت نمیبری؟ گفتم چرا.
او مرد و حالا نوبت برادرش بود. باید بعد از تعطیلات پاک به مراسم خاک سپاری او بروم. انسانهای خوبی بودند و اکنون بجز خاطرهای از آنها باقی نیست.
راستی میدونستید درمراسم خاک سپاری توی نروژ موزیک مورد علاقه طرف را پخش میکنند؟ اگر(اصلاح میکنم: خیلی احمقانه است، نوشته بودم اگر من مردم که اصلا غلط است باید نوشته میشد هروقت من مردم، اگری درکار نیست) من مردم برام این موزیک رو از استینگ (Sting) گفتم بزارن چراشو نمی دونم گوش کنید: The Book Of My Life