Aug 05 2002

جدل خامنه ای با خدا

نوشته:     :::       Comments Off on جدل خامنه ای با خدا

جدل خامنه ای با خدا و خمینی
دیالوگ
اثر حُسن آقا کله پز
روزی روزگاری در آینده نچندان دور خامنه ای میمیرد و به رهبر اسبق جمهوری اسلامی در آن دنیا میپیوندد حاصل اولین برخود این دو در آنطرف دیوار(دنیای نیستی) و همچنین برخورد خدا با یاندو دیالوگ زیر است. امیداست که مورد قبول پروردگار واقع شود.
اولین برخورد خامنه ای با آندنیا را که آسان هم نیست گوش کنید، هنگام رسیدن باخود وخدای خود رازو نیاز میکند.
رهبرچلاق: خدای خداوندا ما که بنده ی ناشکری که نیستیم هرچه رضای تو باشد ما بدان راضی هستیم.
بعد از اینکه جوابی دریافت نمیکنه با صدای بلند فریاد میکشه:
رهبرچلاق: آهوی خدا کجایی من رسیدم میخواستم ببینم اگه ممکنه به حضور برسم.
رهبر معظم با نشنیدن جواب گمان میکنه که کسی در اطراف نیست و همچنان مست از زندگی خاکی و قدرتی که در آنجا داشته شروع میکنه به وراجی:
رهبرچلاق: خواهرو مادر این خدارو هم گاییدم با این روش انتقالش! این هم شد وسیله ی سفر اصلآ کی به تو اجازه داد که مارو به این زودی بیاری اینجا. حد اقل میزاشتی با وسیله ی نقلیه ی خودم میومدم اینجا. تو هم ادعات کون خر نر رو پاره کرده ولی به اندازه ی ما هم امکانات نداری.ما حداقل یک هواپیمای شخصی داریم اینم شد وسیله نقلیه، دل و جیگر ما از حلقمون در اومد تو این سفر.
خدا زیرلبی با خودش: مادرسگ، گوه زیادی نخور که اینجا من دستور میدم. دستورمیدم همچین بسرت بیارن که آرزو بکنی بجای رهبر قبلی باشی.
رهبرچلاق: خوب جاکش جواب منو چرا نمیدی!؟ این همه توی اون دنیا سنگ تورو بسینه زدیم حالا اینهم شد دستمزد!؟ پیش شیطان بزرگ میرفتم بیشتر تحویلمون میگرفتن تا اینجا.
خدا باز هم وراجی های رهبر رو جواب نمیده، ولی زیر لب چند جمله با خود بلغور میکنه.
خدا: خوب ملعون مگه شیطانی بزرگتر از تو هم وجود داره!؟ اونایی که تو بهشون میگی شیطون بزرگ انگشت کوچیکه ی تو هم نمیشن تازه اونقدری که تو به وجهه ی من توی اون دنیا لطمه زدی این ناسبی ها نزدند.
پس از چندبار داد و فریاد رهبر معظم مایوس از پاسخ خدا شروع میکند به راه رفتن و از روی نشانه هایی که در قرآن خوانده بطرف بهشت رهسپار میشود. پس از ساعتها راهپیمایی مایوس در محلی دنج لنگر می اندازد و از زور خستگی و خماری فراموش میکند که دیگر هیچ چیز در کنترل او نیست. به روال هر روز فریاد میزند.
رهبرچلاق: والده آقا مصطفی این منقل چی شد؟ من دارم از خماری میمیرم، بگو این منقل رو هرچه زودتر بیارن وگرنه میدم بندازندشون توی سیاه چال.
بچاره رهبر از فرط خماری و خستگی درگوشه ای دراز میکشد. پس از چند زمانی نکیر و منکر از راه میرسند و آقا را جلب میکنند و باخود میبرند. در مقابل در بزرگی متوقف میشوند، در باز میشود و آقا را به داخل راهنمایی میکنند و در را پشت سر او میبندند. رهبر معظم پس از چند گاهی سرگردانی ناگهان در دوردست خمینی را میبیند، با اشتیاق بطرفش میرود. در همین حال باخود زیر لب جملاتی را میگوید:
رهبرچلاق: همین جاست حتمآ! اینجا باید بهشت موعود باشد! شاید منظور پروردگار این باشد که مرا بجای خمینی بر امور بگمارد!؟
به خمینی که میرسد او را بر قطعه ی سنگی مکعبی به ارتفاع یک متر قرار داده اند و در اطراف سرش نور سبزی خودنمایی میکند او بی حرکت بر جای خود ایستاده است و بمحض دیدن رهبر معظم با صدایی خروشان چنین میگوید:
خمینی بت شکن: مادر بخطا این چه گوه کاری هایی بود که تو کردی؟
قبل از اینکه رهبر معظم بتواند دهنش را باز کند خمینی ادامه میدهد:
خمینی بت شکن: بس که ما خودمان کم گوه کاری کرده بودیم که تو هم بر گناهان ما افزودی!؟
رهبر عظیم اشان با عصبانیت حرف خمینی را قطع میکند و با لحنی طلبکارانه شروع به سخنرانی میکند:
رهبرچلاق: چه خبر! انگار نوبرش رو آوردی مگه ما بد حکومت کردیم!؟ مگه ما کم مبارزه کردیم!؟ مگه ما کم مردم رو به اسلام راهنمایی کردیم!؟.
اگر بخاطر ما نبود شاید تو امروز در این چنین جایگاهی نبودی و تورا اینچنین نورانی نمی کردند.
خمینی که بشدت عصبانی است و قادر به هیچگونه حرکتی نیست با صدایی بلند نعره میکشد:
ادامه دارد.

نوشته: در ساعت: 2:20 am در بخش: بدون دسته بندی

Comments Off on جدل خامنه ای با خدا  |           

Comments are closed.

اخبار و مطالب خواندنی