Aug 13 2006

الاغنامه

نوشته:     :::       شما هم چیزی بگو

این مجموعه بویسله یکی از پیام گذاران وبلاگ نوشته شده، من آنها را از پیامهای مختلف که مجموعا 32 پیام تا این تاریخ بوده را جمع کردم در این پست
——————————————-
جهد ِ خر آنست که تسليم و مسلمانت کند
چون خودش سازد مسلمانی و پالانت کند
تا که عزت بخشدت، در پيش ِ رب خوارت کند
تا که خوشبختت کند، بد بخت و نالانت کند
اخته و بی خايه ات سازد برای جا کشی
پر ز کيک ِ زرد جای ِ خايه تنبانت کند
بنده ی ِ خر بنده ی ِ خود، رب ِ جبارت کند
بر در ِ ارباب ِ خود دژبان و دربانت کند
تا که رفع ِ خارش خود خر کند، بندد نماز
هم به نوبت کير ِ رب در کان و درمانت کند
از برای ِ آخوری در آخرت با حوض و حور
فکر ِ فردا از همين حالا و الانت کند
تا علی آبت دهد فردا ز شاشش در بهشت
آشنا با رب تو را از راه ِ دالانت کند
——————————————-
خداوندا که خر را از خرد دور آفريدی
دوا و مرهم ِ خود را و خر زور آفريدی
ملخ غارتگر و ويرانگر و طاعون ِ طاعت
و خان بر خوان ِ رنج و کِشته ی ِ مور آفريدی
به نفت ِ خشم و کين و نفرتت بر راه ِ آدم
الاغان را چراغ و مشعل ِ نور آفريدی
يکی را خر وليکن خوره اش پر از همه رنگ
يکی را ساده و خوش باور و بور آفريدی
يکی را موذی و دام افکن و مکار و روباه
يکی را ابله و چشم ِ خرد کور آفريدی
به هرجا پشته ها بر کشته هايت پشته کردی
برای ِ لاشه خوار از لاشه ها سور آفريدی
ز گند ِ لاشه های ِ خر به همراهی ِ ارواح
تو آش ِ حوری ِ بيچاره را شور آفريدی
به تسبيحت قسم از کير و از صد خايه ی ِ خر سفاهت را به قد و قامتت جور آفريدی
چو کندی چاه ها با تيشه ی ِ آدم ستيزی
چه خوش آخر برای ِ خويش هم گور آفريدی
——————————————-
خداوندا که ملا هرزه و هيز آفريدی
به جان و مال ِ ما پيوسته در خيز آفريدی
ز ِ قرب ِ خود به ربّ و پمپ ِ کبر ِ کبريائی
به چشمش خود بزرگ و مردمان ريز آفريدی
بزک کردی خود و پيغمبرت با زيورِ زور
برای ِ سيقل ِ هر عقل ِ لق پيز آفريدی
براقت را چو دادی بال و پر با نعل ِ زرين
تو خار ِ چشم ِ رخش و رشک ِ شبديز آفريدی
شتر با هُف هُف و سگ عوعو و، پوپو کوکو
ز بيکاری دمادم اين و آن نيز آفريدی
چپانی چوب ِ دين در کون ِ خر بی چانه و چون
و ليکن کون ِ نرم ِ سيدان ليز آفريدی
به جانداری خويش و حفظ ِ اسرارِ الهی
سگانت خونی و دندانشان تيز آفريدی
يکی دزدی چو اکبر را به نعمت غرق کردی
هزاران را به نان محتاج و بی چيز آفريدی
شبيخون تا زدی هرجا تو چون طاعون ِ طاعت
زِ جانداران الاغ از خورد و از ريز آفريدی
به پالانت قسم وان عرّ و فر ِ کبريائی
به آن جل بر تنت کش زير ِ آن کيز آفريدی
که اکنون گردن ِ کبر ِ تو است در زير آن تيغ
که تو بر گردن ِ اهل ِ خرد تيز آفريدی
——————————————-
چهرِ ِ عن آلود ِ رهبر آيت ِ حسن ِ «خدا»ست
گر که گردد قبله گاه ِ گه به عالم آن بجاست
نيست خر را با خرد همخوانی و هم خانگی
گر به جفتک ميکند تضمين ِ نسلش خر رواست
در وجود ِ خر خداوندش خدائی ميکند
خر چو جفتک ميزند، آن جفتک ِ خر از خداست
چون خدای ِ خر نمی باشد بدون ِ دُمب و سُمب
گر خمينی ميشود جلد ِ وجود ِ رب بجاست
بی رقابت هر گهی را ميتوان چون زر فروخت
هرچه از دين ِ پيمبر آيد آن شِمش ِ طلاست
قحطی ِ عقل و خرد مزدور و گه خور ميکند
در بيابان ريده ی ِ رب بر مذابان ذلبياست
کون ِ نقدش چون برای سَفته ی ِ کـُس ميدهد
کون خر بر سُفته های ِ سِفت ِ ملا با صفاست
آدمی بر ناکجا آباد ِ رب شاشيد و رفت
جای آدم بر زمين ِ سفت و، خر در نا کجاست
آنچه در دريای ِ عَن حالی به حالی شد عَن است
خر چو از بيخش عرب شد، هم «عرب» بر او رواست
——————————————-
بسم ِ رب، الله ِ رحمان و رحيم
خالق ِ تزوير و شيطان ِ رجيم
مالک ِ روز ِ جزا و يوم ِ دين
صاحب ِ تنبان ِ پر حجم و حجيم
هم بسيم و هم وسيم و هم جسيم
بر زن و ناموس ِ مغلوبان قسيم
تيغ ِ او خونين چو بُس وقت ِ غزا
خون چکان از آن جگرهای ِ يتيم
ننگ ايرانی و فخر ِ بی شرف
خالق ِ نادانی و عقل ِ عقيم
چـِندِش ايرانی و لـُب ِ عرب
موش هر آشی و لـَحم ِ هر حليم
گر بهشت است مستراح، چاهش تو نيز
جای ِ ما بهتر که باشد در جحيم
——————————————-
در سر ِ چشمه توان شايد ببستن با دو بيل
پر اگر گردد نميگردد دگر حتی به پيل
گـُربه گر بالش دهی زان اژدها گردد پديد
مور گر سازی بزرگش ميشود افضل به پيل
گوش خز ميگرددت راه آهن ِ آدمخوران
خوف ِ تو در زير چرخ ِ نکبتش مانند ِ ريل
کرمکی زورش دهی اژدر به جانت ميشود
بر تو اين آتش نگردد آنچنان چون بر خلليل
مفت ِ ملا را مخر جامی بنوش از زندگی
گو بماند روی دستت حور و حوض و سلسبيل
قطره های اشک ِ شب را بستر ِ همبستگی
ميکند طغيانگر ِ بنيانکنی مانند نيل
پمپ ِ تکبيرت اگرچه سازدت يارب کبير
باد کم کن تا نگردی گر رود بادت ذلیل
——————————————-
ايا يا رب که ته‌ديگ در ته ِ ديگ آفريدی
دُمت را بر درِ ديگت چو سرديگ آفريدی
به هر قفلی کليدی در تطابق خلق کردی
برای کون ِ رهبر کير خر بيگ آفريدی
خروسان را ز ِ حکمت جنگی و با تاج و کاکل
نخودمغز و، برای جوجه جيک جيک آفريدی
به عالم گه زدی با ريق ِ خود از عرش اعلا
خمينی را چو خُم، مُلا ز گه خيگ آفريدی
به جنگی در دفاع از عن و دريائی نجاسات
مگس را بر فراز کوه ِ گه ميگ آفريدی
چو افتادی ز ِ کون ِ پوچی يت بر جان ِ هستی
شريکی بر نمی تابی و شرّ نيک آفريدی
چو گور ِ خويش را کندی تو با انسان‌ستيزی
برای ساعتت هم تاک و هم تيک آفريدی
ز خوف ِ خود برای ِ وحشت ِ ما از حقيقت
بيابان را پر از غولان و از ريگ آفريدی
به پالانت قسم وان طوق ِ زيبايت ز ِ القاب
خريت را به قد و قامتت شيک آفريدی
به خود زنگوله بستی تا بدانيمت کجائی
از آن زنگوله ات هم بنگ و هم بيگ آفريدی
سپاس از ما که چون تو همچو رعدی عرّی از عرش
تو بيت‌العَن ِ ما را خانهء گيک آفريدی
——————————————-
اَيا يا رب که عالم را پر از جنگ آفريدی
به راه صلح خواهان دمبدم سنگ آفريدی
الاغان را برای جفتک و جنگ و جهيدن
به طاعت تيز و فهميدن ولی منگ آفريدی
برای رهبر کونی ولی فرزانهء ما
تو هم بافور و هم ترياک و هم بنگ آفریدی
ز حلواها که هر شب ميخوری با اهل قدوس
در ِ کون ِ امامان از شکر پنگ آفريدی
آخوندان را همه با آرواری همچو کفتار
مجهز با دم و بر پنجشان چنگ آفريدی
تفضل را به تکبيری چنان ارزان نمودی
که بر خر آدم و بر شر شرف رنگ آفريدی
برای خانهء حوران ژتون با قيمت جان
فروشی و برای خانه‌شان زنگ آفريدی
برای گاو ِ دَهر زنگوله اش خود آفريدی
برای خلقتت هم بيگ و هم بنگ آفريدی
نسازدرد دستت زانکه خر را هم ز حِکمت
به عرّيدن دلير اما به گِل لنگ آفريدی
——————————————-
ايا يا رب که از بهر الاغ جل آفريدی
و نعلش را برايش کامل و کل آفريدی
سوارش را آخوند و شيخ و شاه و شحنه کردی
ايدولش را براق و اسب ِ دلدل آفريدی
چو دلخون بودی از آدم که بر احکام دين ريد
خر آوردی و خر از بيخ و بن خل آفريدی
چو کردی اختراع ِ خر، ز تدبير و ز حکمت
تو سيمش قاطی و پيچش همه شل آفريدی
چو گفتی اقرب و خر عرّ ِ تکبير تو سر داد
به قليان دود و دم دادی و قل‌قل آفريدی
وجودت را چو کيفت کوک شد در کون دميدی
خمينی را ميان گوز و گه پل آفريدی
چو گشتی آن خر ِ خربنده‌ی ِ با بنده ملحق
بقای نظم شاه و شحنه بر غل آفريدی
ز کينت بر بشر هرجا که در باغش گلی کاشت
لگد کردی و سرگينی از آن گل آفريدی
نشان فضل ِ فاضل‌آبيت بر ما همين بس
که روی آبرويت با دمت پل آفريدی
چو کردی اخته و بی خايه خر با تيغ وحشت
تو سرگردان و بدبختش پی ِ کـُل آفريدی
——————————————-
ز موهومات و نا معلوم ِ ايکس و ايگرگ و زد
برای شاه شاهان تاج و کاکـُل آفريدی
——————————————-
ايا رحمان که از بيکاريت گوز آفريدی
و شب را از برای ِ وحشت ِ روز آفريدی
برای شيخ ِ قصاب بره ها را چاق و چله
برای گرگ ِ گشنه زوزه جانسوز آفريدی
به ميخ ِ کوه ها بستی زمين و اخته کردی
پرستارش عقاب و عقرب و يوز آفريدی
چو آدم بر بهشتت ريد، خر را خلق کردی
چو کردی خلقت خر نيز جلدوز آفريدی
ز حکمتها بسی گفتی ولی پوشيدی اين راز
که ملا را چرا چون کون ِ خر، پوز آفريدی
نکردی همتی تا کربلا دولی ندرند
ولی ملا برای ِ بخيه و دوز آفريدی
هرآنکس حاجت آورد تا که قوزش را بر آری
تو قوز ديگری بالای آن قوز آفريدی
——————————————-
پای هر بت خر نهد، سرها بريدن بايدش
بال و پر يابد چو خر، از جا پريدن بايدش
در مرام خر مجال هيچ چون و چند نيست
هر که توحيدی نباشد سر بريدن با يدش
نيست چيزی کان نداند بهتر از هر کس الاغ
تا کند امرت به معروف، خر جِريدن بايدش
خر نبوغش در تعصب ها شکوفا ميشود
تا که خر باشد خری، بر تو پريدن بايدش
تا مرام خر مرامی باشد و بر خر چو جل
بر مرام و قامت ِ همچون تو ريدن بايدش
کسب سالار ِ الاغ خر سازی و خر پروريست
هر که خر خواهد، ز رحمان خر خريدن بايدش
بر نمی تابد خرد خر را و خر هر گز خرد
در چرا گاه ِ توَهُم خر چريدن بايدش
گر تو خر دانی خری، خر خود نميداند خرت
هر که خر چون خر نباشد زو بريدن بايدش
عالَم ِ خر بر مدار و ثِقل و بُعد ديگرست
تا کند اظهار هستی، خر عريدن بايدش
در وجود خر خداوندش خدائی ميکند
هر چه را رب بر نمی تابد لِهيدن بايدش
مذهب از خون ِ خرد سر زنده و پاينده است
عنکبوت دين به انديشه تنيدن بايدش
——————————————-
ايا يا رب که بر کون آخوند دُمب آفريدی
برای بمب خاتون اتم قـُمب آفريدی
چو بردی دل ز شيخ با ناز ِ اين لکاتهء مست
به کون ِ لق ِ او از عشق ِ بُمب جمب آفريدی
ترکمون چون زند بمب تو با الله و اکبر
برای شادی حور و ملک رُمب آفريدی
هرآنجا ريده ای تا کس گمان دارد که گنجی ست
به رويش بارگاه و قبه و گـُمب آفريدی
برای مُهر تأييدت بر احکام الهی
تو جوهر را گه و مهرت همه سُمب آفريدی
که تا ماستت کنی در کيسه و گوئی که خايه ست
به پايت کيسه ای با هيئت تـُمب آفريدی
که تا خالی نگردی لحظه ای از باد ِ نخوت
به کونت کرده ای تکبير و زان پُمپ آفريدی
——————————————-
به نام ِ ما که رحمان و رحيميم
عرب را موش ِ هر آش و حليميم
عجم را اهرمن ديو ِ کراهت
عرب را مظهر ِ حسن و وجيهيم
شبيخون چون زنيم بر مال و جانت
به يک دم خالق ِ خلد و جحيميم
چو سيب ِ سرخ در وقت رسيدن
سر جنبنده را از تن بچينيم
چو اوباشان ما دارو بخواهند
به درد ِ حرص و شهوت ما حکيميم
وياگرای ِ قوی ِ باه و شهوت
به صحرا و به گائيدن کريميم
سرت را چون بريم و زن بگائيم
به بذل ِ مال و ناموست قسيميم
چه بچه باز باشد يا چه قاتل
اگر شيعه است ما يار و شفيعيم
به جان ِ با خرد جبار و قهار
به جان ِ بی خرد اما رحيميم
بلائيم و قضای ِ آسمانی
به هر خرمن زديم، در آن حريقيم
به ضرب و شتم خر چون ميخ ما رفت
همه بادی و هر طوفان حريفيم
چو کيک ِ زرد خواهی پيش ما آی
که ما دارای تنبانی حجيميم
——————————————-
مشک رهبر
اين تملق های امت رهبرا کيرند اندر خوش خوشک
چون نوازی شامه شان را دمبدم با چوس چوسک
امتت تر ميکنند و مينهند ت بر تشک
دشمنان نا سفته می گايند و بيرون از تشک
امتت می ليسد ت چون خامه بر قندان گه
دشمنان را اندر اندازی به اخّ و تف تفک
دشمنان را می رمانی با دو بمب گوزوچس
امتت را ميدهی حلوای نذر و پف پفک
گر بز آمد تا به سهم خود تو را گايد بگو
در قياس کير خر کيرت چه باشد، بلبلک!
گر چه حق است اين سخن اما تو محرومش مکن
گو بيا بر ما بتازان هم تو ای بز دُ لدُ لک
مشک ما را خوش بزن بز با حرارت تا سحر
تا مذابان روغنش گيرند و قدری بُندُوَک
نوح آئينی نوين ميباش و ختم روزگار
گو که ملت بر تو خندد يا نخندد دز دزک
——————————————-
در بهشتت ماديانها ميدهند و نرّه گر مادينه ای
بانگ خر می آيد از هر مسجد آدينه ای
خواندت خر با اذانٌ خم از برای گا شدن
رب ز کون سان بيند و همراه رب کابينه ای
يک به يک گايند و مشمول عنايت ميکنند
اولت ربّ و وزيران و سپس باقينه ای
گر شوی بیهوش زير گا، برای تقويت
ميخورانند ت ز تخم چپّ ِ رب خاگينه ای
گرکه کونت پاره گردد بی خيالش، بيمه ای
ميکنندت بخيه با ميخينه هر چاکينه ای
گر شوی حتی شهيد آنجا طبيبان حاذقند
ميکنندت وصله حتی گر که صد پارينه ای
گر که حوری کس ندادت، غم مخور، چون ميدهند،
تا به عشق کون خود جرقی زنی، آئينه ای
——————————————-
در بهشتت ماديانها ميدهند و نرّه گر مادينه ای
بانگ خر می آيد از هر مسجد آدينه ای
خواندت خر با اذانٌ خم از برای گا شدن
رب ز کون سان بيند و همراه رب کابينه ای
يک به يک گايند و مشمول عنايت ميکنند
اولت ربّ و وزيران و سپس باقينه ای
گر شوی بیهوش زير گا، برای تقويت
ميخورانند ت ز تخم چپّ ِ رب خاگينه ای
گرکه کونت پاره گردد بی خيالش، بيمه ای
ميکنندت بخيه با ميخينه هر چاکينه ای
گر شوی حتی شهيد آنجا طبيبان حاذقند
ميکنندت وصله حتی گر که صد پارينه ای
گر که حوری کس ندادت، غم مخور، چون ميدهند،
تا به عشق کون خود جرقی زنی، آئينه ای
——————————————-
خر چو بارش شکر است و عرّ شيرينش عسل
گشنگان را ميکند با نطق شيرينش هچل
آنکه شعبان را درمان ميکند با يک حديث
فضله اش هم ميکند درمان درد هر کچل
حق و نا حق در مرام خر به باور کردن است
هر چه باور کرده خر در آن نمی باشد خلل
در مرام خر نمی باشد مجال چون و چند
بر روايات و بر آيات و حديث و بر متـل
تا بداند هر مخالف ميخورد از خر کتک
گِـرد خر از گـَرد و خاک است هاله ای همچون جبل
توپ عرّخر چو ميغرد به ميدان همچو رعد
دير يا زود است کار هر مخا طب با اجل
خر بزرگی يابد از خواری و تحقير "حقير"
از کمال ذات خر جز اين نمی آيد عمل
بر نمی تابد خدای خر رقابت يا که شرک
جنگها زان دارد و پيوسته با هر کس جد ل
نيست چيزی کان نميداند به از هر کس الاغ
عقل خر پروار و فربه گشته از عل العلـل
هر کجا دارند بحثی در ميان اهل خرد
ميشمارد خر به حکم عقل کل خود علـل
سر پناه و رزق و جا و جاه خر در آخور است
آدميت نيست جايش در ميان اين ملـل
کره خر خر ميرود از عالم سفلی به عرش
چون نخورد از مادرش جز شير شيرين از مَمَل
رنگها دارد مسلمانی، که تسليم است و زور،
دارد از هر سايز و هر اندازه اين مذهب مثل
خر نميفهمد چرا آدم خر است و بی خرد
که از جناب خر نه راه چاره می چويد نه حل
—————————————–
من که در پاشورهء کس زنت پا شسته ام
در دل غار محمد مار و عقرب کشته ام
بر قد و قدر تو و جدت محمد ريده ام
حرمت قبر پيمبر را به شاشم شسته ام
بر بهشت و دوزخ و عقل لقت گوزيده ام
کون صدر الجاکشين و کس زينب سفته ام
هی مترسانم ز الله اين خدای بی شعور
من به آتشگاه و آتش از ازل دل بسته ام
در فروغش با تمام تار و پود انزجار
از برای دار ِ دين ِ کين طنابی رشته ام
—————————————–
وای اگر خر داند ای ملا بهشتت کشک بود
هم کس و کون ننت، هم حوريانت مشک بود
هرچه جـِـر خر حنجرش ميداد در تکبير رب
گوز بالا بود وآن افسانه هايت پَشک بود
آن همه کو کون ملا ميکشيد از بهر اجر
عاقبت بی اجر و اجرت بود و مزدش کشک بود
هرچه جنگيد خر برای آخوری در آخرت
نفع ملا بود و او قول بهشتش تـَشک بود
صبح چون برخواست خر از خواب ماچ ماچه ها
چشم خر بيچاره خواب آلود و پر از شَشک بود
هفت مرغ چاق ملا خورد و ر ِ شکوئی هنوز
در پی يک جوجه از انصاف رب در رشک بود
وای از روزی که کير خر برايت پا شود
کو به جر دادن ببينی پر شتاب و وَشک بود
وای آن روزی که چشم مادرت بر حال تو
چون تو را ببيند شهيد ِ کيرخر، پراشک بود
—————————————–
بر تو هالو، ميزند خر حقهء هالو پشنگ
کير خود را داده دستت تا بجنگی با تفنگ
تا که گفتی گشته ای سرباز گمنام امام
بيندت خر خرتر از خود خر مسلمان و مشنگ
چون سگ خلخال گائيدت دگر داری گمان
گشته ای خال خالی و برنا و چابک چون پلنگ
جفتک اندازان پری هرجا به ميدان در ميان
تا که مهدی بخشدت جل، سازدت افسر به جنگ
تا شنيدی حضرت مهديست در راه ظهور
ميخوری باروت و ديناميت و ميرينی فشنگ
تا که خوردی جرعه ای از ريق استفراغ رب
غوطه ور در طشت قران گشته ای همچون نهنگ
خر جل و افسار و نعلش را به تو بخشيد و رفت
چونکه ديدت ميکنی باور ز ملا هر جفنگ
—————————————–
زخر ای خردمند مردی مجوی
به جزجفتک و عرّو زردی مجوی
مکن وقت خود بر من ِ خر تباه
که از خر مسلمان گذشت هر صلاح
خرد چون چو خاری به پايم خلد
بکوبم مخت را به جفت و لگد
ندارم به جز گردن شق چو کير
به حجت، چو بحثيست در کارو گير
منم توپ سرگين ِ دين در جهاد
کزآن جنگ دارد جهان بس به ياد
نهاد من است سمب و ايمان من
جهان در جهاد است جولان من
نگيرد مرا هيچ غرّّنده شير
مگر مکر روباه مکار و پير
ميازار گوشم به آزادگی
به صلح و صفا و به آبادگی
به پا بر نهادن ز ِ واماندگی
که آن نيست بر من جز آوارگی
نه خر خود، خر از خرسوارش خراست
نه از خود، ز ايل و تبارش خر است
مرا جهد، کون سواران کشی است
به عشق کس حوريان کون کشی است
مرا فخر، کون پيمبر بريست
گهی ممبر و گاه پا ممبريست
مرا خر دلی ميکند جنگجو
تهيب خدا گويدم: \"جنگ جو!\"
چو جنگم مرا جاست خلد برين
وگرنه خورم همچو آدم زمين
چو جنگم به من حوريان ميدهند
نجنگم اگر، کون من ميدرند
نه خضری نشانم دهد راه کس
نه حوری مشامت نوازد به چس
گـَهی رينم از خوف رب در خودم
گهی همچو شيری خود از هيبتم
مجو تا زخر اسب آيد پديد
نيايد ز خر به ز قاطر پديد
به عرشم بری، من خدا ميشوم
زمينم زنی، نا خدا ميشوم
به عمامه گردد امامی زمن
به تاجی بگردد رضائی ز من
سوارم شوی، بال در آورم
به عرشت رسانم به حال آورم
کنی قايمم ميشوم قائمت
چنان گايمت تا کنم قائمت
کنی بنده ام، ميشوم قالبت
تو آن روح اعلی و من غالبت
به عرعر نيابی چو راه خروج
چو گوزی کـُنی باز قصد عروج
تو مرغی و من بر تنت چون قفس
تو عنی و من در طوافت مگس
تو عنی و من بر تو ام همچو چاه
چو گنجی که افتاده در مستراح
چو بادی که پيچيده اندر شکم
گسسته لگام و دريده حَکـَم
تو گوزی و من بر تو دروازه ام
جهانی ز جَست تو آزرده ام
تو من، من تو، ما ئيم يک
خری در گِليم و به پائيم يک
خدا و خر و خار و خارنده يک
جل و جان و انبان ِ يابنده يک
هنر پيش ما کار ِ پيغمبريست
گـَهی ريدن و گاه هم گه خوريست
الاغ
—————————————–
چيستان
چماقی خـُرّم است چون پرچمی سبز
که ملا ميکند نانش از آن خبز
همه آباديش زان است که گير است
سری چون شير و آن ديگر چو کير است
سری در گـُه که اش همچون خمير است
سری ديگر چو خوانی از حرير است
سری آبشخورش کون الاغ است
سری از خرمی باغ کلاغ است
سری درندهء کون ضرير است
سری در زير ملا چون سرير است
—————————————–
زير بار باورت گشتی تو در امت فسيل
خوش به حالت گر شود روزی زخر پيدا فسيل
خانهء بالای خود را تا تو دادی دست رب
نيست کونت را حريف حتی بيل اردبيل
چون خوری هر ريدهء رب را تو چون خرمای تر
ميزنند جمعی ملک بر رطب رب زنجبيل
گرچه الله تو را موری نمی گيرد به کير
می چـسی تکبير گويان با تفخر همچو فيل
کون خود را پيشکش چون ميکنی در هر نماز
لشکری کـير ملک را ميکنی بر خود گسيل
بر قد و قدر تو و قبر پيمبر اهل دل
چون بشـاشند می برد آن شاششان رونق ز نيل
آنچنان آباد گردد باغ اوهام تو زان
تا که از يادت رود حور و بهشت و سلسبيل
—————————————–
چهرهء چون کون ِ عن آلود رهبر شو به شاش
هم به احکام حکومت تا کنی شادش بشاش
تا کنی شارژ هالهء نورانی او را زنو
عن نو بر چهره و بر قامت رهبر بپاش
—————————————–
چيستان
از تبار دم مداران است و آل سم تبار
در جهاد با خرد پيوسته می آيد به کار
تا نباشد کس سوارش او نمی باشد خسی
از سوار خود گمان دارد که می باشد چسی
جز جل و افسار و نعل و کون ندارد در قمار
می برد هم کون و هم کون ميدهد با افتخار
حرفه اش کون پيمبر بردن است و جاکشيست
در رکاب انبيا در راه حق چاقو کشيست
گرچه از مخ نيستش سهمی و بر خود اختيار
کله ای دارد چو ديگی پر ز باد و از بخار
—————————————–
خريت دفع شرّ خر ز خويش است
خری هم خود شدن از پيش‌پيش است
برای آخوری در آخرت چون
تو می‌بينی که خر در جنگ کيش است
نخواهی گر که خر خونت بريزد
سپر بر تو جلی بر پشت خويش است
هنر را شيخ استخراج \"معنی\" ست
از آن طشتی که چون دریاش پيش است
\"عرب\" را عرّ ِ رب اعجاز جاز است
که هر عرّش ز صد ارکستر بيش است
در آن باغی که پر از گاو و ميش است،
الاغ و قاطر و هم گاوميش است،
شتر با اشتر و خر با الاغ است،
زغن با زاغ و بز با آل ریش است،
پلنگ است با پلنگ، کفتار کفتار،
همی با خویش وبا هم کيش خویش است،
نشان مؤمنان پشم است و ریش است،
عبای شيخ خر از پشم ميش است،
چو بينی بر درش شيری نشسته
کباب ران خر شيرش به نيش است
—————————————–
چماقی خود رُو است اسلام در کون
که چون شد ميرود بی چانه و چون
نه می آيد برون ديگر زکونت
نه می آيد به بند ديگر تو خونت
چنان ميجوشدت در خانه و چَرد
که هر کس در زند می نالی از درد
هَمَت فخر است و هم بوی خريت
هَمَت ننگ است و هم بوی هويت
چو دانی ننگ و هم نيکوئی دُم
که هم سنگ است و هم سوغاتی قم
نه ننگ بار ِ دُم داری تحمل
نه همت تا کـَـنی دل زين تجمل
چو دُم دارند اين خيل الاغان
ز گند لاشه خوش خيل کلاغان
که گرد لاشه ای اندر طوافند
برای کير خر اندر مصافند
نداری چاره جز حجاج بودن
و يا بر دار چون حلاج بودن
چو وحشت پايهء هستی شود عقل
شود ضايع چراغت ميشود جهل
چو بنهادی تو حق بر سنگ باطل
همه بنياد توست از اصل عاطل
—————————————–
آن ابرغولی که نيرنگش سراب
هست و فضل او تمام از فاضل آب،
لشکرش جمعی ز گاو است و الاغ،
قاری و قرطاس ِ قرآنش کلاغ،
با خرد در جنگ و از بن با جهاد
دين و ايمان بر شرارت بر نهاد،
شيخ خر در پيش و لشکردار اوست،
در جهاد با بشر سردار اوست،
پستيش حسن است و حسنش در کمال،
هر کراهت چون وجاهت در جمال،
گويد: \"من اين کردم و آن کرده ام!
در همه کوه و کتل عن کرده ام!
هرچی می بينی تو، آن من کرده ام!
هرچه عن است درجهان من کرده ام!
زلزل آوردم که تا عبرت کنيد!
در جهاد با خرد غيرت کنيد!
رعد آوردم که تا وحشت کنيد!
برق آوردم که تا رعشت کنيد!
محنت آوردم که تا طاعت کنيد!
زورتان را تا قضا حاجت کنيد!
خلقتی را زيور خود کرده است،
مستراح بی در خود کرده است،
سازد از قرص قمر کيرش دو نعل،
کون خونين مسلمان را چو لعل،
ميکند خر را مجهز با دوبال،
می پراند ميکند، بس قيل وقال،
آورد پيشش محمد را به عرش،
ميکند پالان و با خود هم عَرَ ش،
ميخورند اول يکايک کوه ِ کاه،
در پسش صد کاسه از حلوای باه،
پس به جان هم درافتند آن دو خر،
گاه رب در زير و گاه آن نره خر،
معنويت ميکند هم سنگ کير،
کره خر را افکند در جنگ شير،
نعل خود ميخواند هر ماه هلال،
چون نمايان گردد از پشت جبال،
ريزدت خون گر نمالی خايه اش،
از در کونش نليسی مايه اش،
گويدت: \"در من مبادا شک کنی،
قفل اسرار مرا هم هک کنی،
برکـَنی از من تو تنبانم چو برق،
لخت و عريانم کنی در پيش خلق،
بر دری پرده ز حوری خانه ام،
هم زنی اوضاع جاکش خانه ام،
تا به عشق کون من جمعی به جلق
گردد و جمعی دگر گايد به حلق؛
وان تباهيهای کابوس سياه،
کان نموده هستيت بر تو تباه،
گر کـُنی بر او تو گوزت را حلال
پاشد ازهم همچو ابری از خيال
—————————————–
خلقت
دوش در علميه گل از خاک ترميساختند
خاک را گِل، خر سپس از خاک تر ميساختند
تربت پای پيمبر بود گويا خاکشان
آن کزان هم ماچه هم از جنس نر ميساختند
خود خمينی بود آنجا همچو الگوی الاغ
طبق آن از نـُخله آنجا کره خر ميساختند
فضلهء حور و ملک را نيک بر هم ميزدند
لوله ميکردند و از آن فخر خر ميساختند
تا که باشد خر خری با فخر و با نام و نشان
لای پايش فخر خر را کير خر ميساختند
کره خرها تـُرد و تر بودند و خام و بی ثبات
زان سبب با دود و دم در کوره خر ميساختند
ديدم آنجا هم ملايک را به حکم رب به گا
ميدميدند در خر و با بال و پر ميساختند
تا که آيد نيک و خوش تکبير رب از خر برون
خِر خِر ِ خر را و کونش را ز زر ميساختند
چون ندا آمد ز رب اقرب وکـُر آغاز شد
با چه غوغا گوش می بردند و کر ميساختند
—————————————–
تمام فخر بز وقتی که ريش است
اگر شاخت زند از ترس ريش است
—————————————–
حقيقتهای ربانی، همه مفتند و مجانی
بهای آن نه با جانيست، نه چيزی ارزدش جانی
تو هم با جمع جل پوشان، سرت در رحمت رب کن
بخور از آخور رحمان، که تا رب را نرنجانی
مگو من خر نمی باشم، و اين با من نمی سازد
که گر رب را برنجانی، بهايش باشدت جانی
چو ملا ميرود ممبر، ببندد همچو پيغمبر
زمين و آسمان يکسر، همه با بند تنبانی
چو ميداند که آن بستش، نمی پايد دمی با علم
به ذوق و بر مذاق خر، ز خدعه دارد انبانی
اگر ملا نمی ترسيد، به تنبانش نمی شاشيد
کجا بر قلعه اش بگماشت، سگانش بر نگهبانی
چه خوف از دشمنی ناحق، اگر دين است خود بر حق
يکی دژ کز خود است محکم، نه سگ خواهد نه دژبانی
کجا شمشير اين دين چرخ، زدی بر فرق انديشه
اگر بودش مسلمانی، به جز اوهام بنيانی
به خون مردمان تشنه، به جوی خون دلش آرام
رحيم و عادل و قهار، چه رحمی و چه رحمانی!!!ـ
چه حاجت لشکری اوباش، به قتل و دزدی و غارت
گر آئينی ست يزدانی، نه آئينی ز دزدانی
اگر بودش جوی از عقل، کجا خر گردنش بنمود
به حجت همچو کيری شق، چنان کان خود تو ميدانی
اگر شيرينتر از شکر، و طعمش خوشتر از حلواست
به نوش جان ملا باد، حلاوتهای قرآنی
تو اما رين بر اين ايمان، به فکر نان شو و تنبان
که صد من ريق قرآنی، نمی ارزد به به تنبانی
بر آن دينی که پيشش جان، نمی ارزد به عر خر
برآئينی که جز جفتک، ندارد هيچ برهانی
—————————————–
به باورهای خون‌آلود خر توهين مسازيد
به جنگ و بر جنون و جهل خر توهين مسازيد
اگر خر بر مرام و قدتان ريند، بريند
شما بر دين و بر آئين خر توهين مسازيد
چو باورهای خونين‌رنگ خر علم‌اليقينند
به پای دين به دژبانی خر توهين مسازيد
چو خر با خط سرخ ره بر خرد گيرد، بگرديد
به »پايان!« بر خرد با خط خر توهين مسازيد
چو خر خوش میچرد در باغ اوهام و خرافات
به اوهام و خريت های خر توهين مسازيد
چو نـَهيـَت ميکند از منکر و امرت به معروف
به فضل و برفضوليهای خر توهين مسازيد
چو تاوان جنون و جهل خود خر خواهد از تو
به شرّ و شور و شرعيات خر توهين مسازيد
چو در حکم »ا ُلاغی« جای چون و چند ما نيست
اگر رب عرّد از حلقوم خر توهين مسازيد
خـدا خر را چو خلعت نعل و جل داده است و افسار
به نعل و افسر و افسار خر توهين مسازيد
چو خر با جاکشی ِ سرور خويش است فخار
اگر خر خوارتان دارد به خر توهين مسازيد
چو خر می رنجد از نازکتر از گل، ارچه عَرّد
چو »ا َرُ(ه) لاغ« به احساسات خر توهين مسازيد
بقای خر چو با آبشخور است و سرپناهش
به »کـَه دان« آخور ِ آخوند و خر توهين مسازيد
چو خر سيف است و سياف است و ثار و جُند ِ »ا َلاغ«
به جُندُلاغ« و »جـِلدَُلاغ« و خر توهين مسازيد
خر و خربنده چون شير و خط ِ قلبی سياهند
به تعزيز دوسر از شير و خر توهين مسازيد

چو شيخ فرمود: »خدا فرمود!« و خر تأييد فرمود
به فرمان ِ رب و امضایِ خر توهين مسازيد
چو خر شادان به سلاخی رود با شيخ ِ شياد
به شيخ و بر فراستهای خر توهين مسازيد
خوراک شيخ اگر مغز ِ الاغ و گرگ ران است
به شيخ و گرگ و آن مرحوم خر توهين مسازيد
چو قدوسی ست ديوسی برای اهل قدوس
به قدوسيت ِ ناموس خر توهين مسازيد
چوتان با عجز ِ خود درمانده و عاجز نمايد
به اين عجز و بر اين اعجاز خر توهين مسازيد
—————————————–
چهرهء چون کون و عن آلود رهبر هر که ديد
حسن الله و پيمبر را در آئينه ديد
منع شک و عقل و پرسيدن چو شد بنيان دين
جز جهالت امتی نادان از آن ايمان نچيد
باور خونين خر از هر حقيقت برتر است
خر به \"اقرب!\" هم عرب گرديد و هم ناديده ديد
گر ز شک است و ز پرسش باروَر دار خرد
خر ز پُمپ کير رحمان چون صنوبر شد رشيد
بر نمی تابد خدای خر شراکت را و شرک
بی رقابت ميتوان تپاله اش چون زر خريد
هرکجا اين شرّ ِانور تخم توحيدی فکند
شيخ و شاه و شحنه و داروغه از آن خوشه چيد
مذهب اسلام تسليم است و خر پروردن است
کس در اين مذهب به جز احشام و چوپانان نديد
همت عالی مدار از خر طلب، خر بنده است
از الاغان جز تفخر بر خريت کس نديد
با چماق دين ِخوف و وحشت و آئين زور
در کجا جز چاکر و اوباش الله آفريد
هر که باور کرد مُفت ِ شيخ و شد مرعوب رب
خايهء رب خورد و از خوف خدا خاگينه ريد
—————————————–
خداوندا که بر کون امام دُم آفريدی
الاغان را پیَ‌ش با هوش و با سُم آفريدی
ز حکمت پيش چشم کور ِ کيران راه کس را
ميان جنگل ِ انبوه ِ رُم گُم آفريدی
طويله های خرگاهت با آخورهای ِ پرکاه
برای اسب ِ چُس بالای کـُس کـُم آفريدی
چو ديدی پاره دول ِ شيخ و شاه و شحنه در شهر
زيارتگاهِ اهلِ بخيه را قُم آفريدی
سپاس و شکر باد از ما گمراهان ِ عالم
که مارا گمره و بر راه ما خُم آفريدی
—————————————–
خداوندا که دست رهبر فرزانه را کـَج آفريدی
ز نسل دزد ِ معروف عرب مَـج آفريدی
که تا جائی نباشد از برای عقل در آن
مخ انصار ِ حزب اللاغی از گچ آفريدی
به هر جا در بيابان اَن-بيا ريدند و رفتند
برای کاروانهای مگس حج آفريدی
چو آدم بر بهشت خدعه و احکام دين ريد
خر آوردی و با اهل خرد لج آفريدی
زکَمچَک کمچه، ازخرکره، وز سگ تولهء سگ
ز مرغان جوجه و از آدمی بَچ آفريدی
برای لذتت زيرا تو بيماری و تنها
الف-لام-ميم به هم بستی و زان رنج آفريدی
برای رونق دکان غم در پای ممبر
عزا و شيون و بدبختی و زَنج آفريدی
ز چرم خر چو ملا ميرود بهر زيارت
برای کُس خاتون آخوند مَچ آفريدی
چو ماری پير شد قورباغه کونش ميگذارد
سپاست کز برای ديگِ خود چَمچ آفريدی
—————————————–
اَيا ای آنکه کون سيد علی لق آفريدی
به حجت گردنش چون کير خر شق آفريدی
چو جز کون دادن و گوزيدن و ريدن نداند
برای ياری ِ کونش تو اش حلق آفريدی
چو دلخور گشتی از آدم، به خر بستی تو اميد
ميان نسل خربا آدمی فرق آفريدی
خريتْ فخر ِ خر کردی و بستی راه بر عقل
جهالت را يقين کردی و مطلق آفريدی
چو می‌عری که تا از وحشتت ابری بشاشد
طلايه‌دار ِ رعد از آسمان برق آفريدی
به عشق جنده‌گان ِ جنتت در پای کوثر
برای جاهلان تا پای جان جلق آفريدی
به جای آنکه صحرا را بسازی دشت ِ سرسبز
زدی زور و چُسيدی و قمر شق آفريدی
به هر آبادی‌يی بردی تو اوباشت ملخ‌وار
بسوزاندی و از هر جنگلی خَرق آفريدی
به زور خون و خونريزی نمودی نکبتت حـُسن
به خون ِ حق ز ظلم و ظلمتت حق آفريدی
به هر لانه نشستی در جهان چون جُغد ِ نکبت
در آن لانه تو تخمی فاسد و لق آفريدی
که تا خر در عجب باشد ز ِجهل ِ آدمیزاد
حقایق را به چشم خر معلق آفريدی
چوئی کمتر ز پخ بی ياری ِ خِيل ِ الاغان
سپاهی را ز جُنداللاغيان ِ چاق و احمق آفريدی
مکش بر رُخ که کردی زيورت را رشته‌ای نام
تو دلقک دلقکت با زَرقْ اَزرق آفريدی
—————————————–
خداوندا که دست سيد علی کـَج آفريدی
ز نسل دزد ِ معروف عرب مَـج آفريدی
که تا جائی نباشد از برای عقل در آن
مخ انصار ِ حزب اللاغی از گچ آفريدی
به هر جا در بيابان اَن-بيا ريدند و رفتند
برای کاروانهای مگس حج آفريدی
چو آدم بر بهشت خدعه و احکام دين ريد
خر آوردی و با اهل خرد لج آفريدی
زکَمچَک کمچه، ازخرکره، وز سگ تولهء سگ
ز مرغان جوجه و از آدمی بَچ آفريدی
برای لذتت زيرا تو بيماری و تنها
الف-لام-ميم به هم بستی و زان رنج آفريدی
برای رونق دکان غم در پای ممبر
عزا و شيون و بدبختی و زَنج آفريدی
ز چرم خر چو ملا ميرود بهر زيارت
برای کُس خاتون آخوند مَچ آفريدی
چو ماری پير شد قورباغه کونش ميگذارد
سپاست کز برای ديگِ خود چَمچ آفريدی

نوشته: در ساعت: 4:03 pm در بخش: طنز

پیام  |           

پیام:

اجباری، نمایش داده نمی‌شود

Spam protection by WP Captcha-Free

اخبار و مطالب خواندنی