May 11 2002

دلم براي باغچه مي

نوشته:     :::       Comments Off on دلم براي باغچه مي


دلم براي باغچه مي سوزد

كسي به فكر گلها نيست
كسي به فكر ماهي ها نيست
كسي نمي خواهد
باور كند كه باغچه دارد مي ميرد.
كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده ست
كه ذهن باغچه دارد، آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود.
و حس باغچه انگار
چيزي مجرد است كه در انزواي باغچه پوسيده ست
حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما
در انتظار بارش يك ابر ناشناس
خميازه مي كشد
و حوض خانه ي ما خالي است
ستاره هاي كوچك بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاك مي افتند
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
شب ها، صداي سرفه مي آيد
حياط خانه ي ما تنهاست
پدر مي گويد:
“از من گك شته است
از من گك شته است
من بار خود را بردم
و كار خود را كردم .”
و در اتاقش ، از صبح تا غروب
يا شاهنامه مي خواند،
يا ناسخ التواريخ .
پدر به مادر مي گويد:
“لعنت به هرچه ماهي و هرچه مرغ،
وقتي كه من بميرم ديگر،
چه فرق مي كند كه باغچه باشد،
يا باغچه نباشد.
براي من حقوق تقاعد كافي است .”
مادر، تمام زندگيش
سجاده ايست گسترده
در آستان وحشت دوزخ .
مادر، هميشه در ته هر چيزي ،
دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد.
و فكر مي كند كه باغچه را كفر يك گناه ،
آلوده كرده است .
مادر، گناهكار طبيعي است
مادر، تمام روز دعا مي خواند
و فوت مي كند به تمام گلها
و فوت مي كند به تمام ماهي ها
و فوت مي كند، به خودش .
مادر، در انتظار ظهور است ،
و بخششي كه نازل خواهد شد.
برادرم به باغچه مي گويد قبرستان .
برادرم ، به اغتشاش علف ها مي خندد
و از جنازه ي ماهي ها،
كه زير پوست بيمار آب ،
به ذره هاي فاسد تبديل مي شوند،
شماره بر ميدارد.
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم ، شفاي باغچه را
در انهدام باغچه ميداند.
او، مست مي كند.
و مشت ميزند به در و ديوار.
و سعي مي كند كه بگويد،
بسيار دردمند و خسته و مايوس است .
او نااميديش را هم ،
مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندك و خودكارش ،
همراه خود به كوچه و بازار مي برد.
و نااميديش ،
آنقدر كوچك است كه هر شب ،
در ازدحام ميكده گم مي شود.
و خواهرم كه دوست گلها بود،
و حرف هاي ساده ي قلبش را،
وقتي كه مادر او را ميزد،
به جمع ساكت و مهربان آنها مي برد.
و گاه گاه خانواده ي ماهي ها را،
به آفتاب و شيريني مهمان مي كرد…
او، در ميان خانه ي مصنوعيش ،
با ماهيان قرمز مصنوعيش ،
و در پناه عشق همسر مصنوعيش ،
و زير شاخه هاي درخت سيب مصنوعي ،
آوازهاي مصنوعي مي خواند،
و بچه هاي طبيعي مي سازد.
او،
هر وقت به ديدن ما مي آيد،
و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود،
حمام اودكلن مي گيرد.
او،
هر وقت كه به ديدن ما مي آيد،
آبستن است .
حياط خانه ي ما تنهاست .
حياط خانه ي ما تنهاست .
تمام روز،
از پشت در، صداي تكه تكه شدن مي آيد.
و منفجر شدن .
همسايه هاي ما، همه در خاك باغچه هاشان ، به جاي گل ،
خمپاره و مسلسل مي كارند.
همسايه هاي ما، همه بر روي حوض هاي كاشي شان ،
سرپوش مي گك ارند.
و حوض هاي كاشي ،
بي آنكه خود بخواهند،
انبارهاي مخفي باروتند.
و بچه هاي كوچه ي ما كيف هاي مدرسه شان را،
از بمب هاي كوچك ،
پر كرده اند.
حياط خانه ي ما گيج است .
من ، از زماني
كه قلب خود را گم كرده است ، مي ترسم .
من ، از تصور بيهودگي اين همه دست ،
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ، مي ترسم .
من ، مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را،
ديوانهوار دوست دارد، تنها هستم .
و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد.
من فكر مي كنم …
من فكر مي كنم …
من فكر مي كنم …
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد، آرام آرام ،
از خاطرات سبز تهي مي شود.
فروغ فرخزاد

نوشته: در ساعت: 1:49 am در بخش: فرهنگ و هنر

Comments Off on دلم براي باغچه مي  |           

Comments are closed.

اخبار و مطالب خواندنی